بعد از ظهر عاشورا وقتى خیمه هاى حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام ) را آتش زدند و به فرمان حضرت سجاد (علیه السلام ) همه فرار کردند.
دخترکى از فرزندان امام حسین (علیه السلام ) مى گوید: من فرار مى کردم ، عربى ، مرا دنبال کرد و با نیزه به پشت من زد که بزمین افتادم ، آنگاه چنان گوشواره مرا کشیده ، که گوشم را درید و من بیهوش شدم ، وقتى بهوش آمدم دیدم عمه ام زینب سر مرا بدامن گرفته نوازش مى کند.
این دختر دلسوخته اى که آشیانه اش ویران شده ، به آتش کشیده شده ، پدرش و برادرانش شهید شدند، لب تشنه است ، سه روز است آب برویش بسته است ، وقتى به هوش آمد، نگفت : عمه تشنه ام ! نگفت : عمه گوشم مجروح است ! نگفت : عمه مرا تازیانه زدند! نگفت : پدرم کو! برادرم کو!...
فقط وقتى متوجه شد چادر بسر ندارد با گریه التماس کرد!
عمه جان چادر ندارم !! آیا چادرى ندارى که خود را با آن بپوشانم ؟
حضرت زینب (علیها السلام ) گریه کرد و فرمود: دخترم چیزى براى ما باقى نگذاشته اند!
گوهر صدف : ص.57
- پنجشنبه ۲۹ آبان ۹۳
- ۱۵:۰۱
- ۱۴۱۱
- ۱