در نهج البلاغه علیعلیه السلام بعد از آنکه داستان برادرش عقیل را که فقیر شده بود و نزد امامعلیه السلام آمده تا چیزی بگیرد، را نقل نموده میفرماید:
عقیل خیال کرد که من دینم را به او میفروشم و به دلخواه او قدم بر میدارم و راه و رسم خویش را کنار میگذارم. پس وقتی اصرار کرد آهن گداخته را به بدنش نزدیک کردم تا با حرارت آن عبرت بگیرد و سپس میفرماید: از این شگفتآورتر داستان کسی است که نیمه شب ظرفی سرپوشیده پر از حلوای خوش طعم و لذیذ به درب خانه ما آورد ولی این حلوا معجونی بود که من از آن متنفر شدم گویا آن را با آب دهان مار یا استفراغش خمیر کرده بودند. به او گفتم هدیه است یا زکات یا صدقه؟ چون این هر دو بر ما حرام است. گفت نه این است و نه آن بلکه هدیه است. به او گفتم زنان بچه مرده بر تو گریه کنند، آیا از طریق دین خدا وارد شدهای که مرا بفریبی؟ ادراکت به هم ریخته یا دیوانه شدهای و یا هذیان میگویی؟ به خدا سوگند اگر اقلیمهای هفتگانه با آنچه در زیر آسمانهاست به من دهند که خدا را با گرفتن پوست جوی از دهان مورچهای نافرمانی کنم هرگز نخواهم کرد و این دنیای شما از برگ جویدهای در دهان ملخی، نزد من خوارتر است. علی را با نعمتهای فانی چه کار؟
نهج البلاغه، خطبه 224.
- شنبه ۱۹ دی ۹۴
- ۰۷:۲۳
- ۸۵۲
- ۱