اهانت به تربت هلاک مى کند
شیخ طوسى علیه الرحمه در کتاب امالى نقل کرده است که موسى بن عبد العزیز گفت: یوحناى طبیب نصرانى مرا ملاقات کرد و گفت: به حق پیغمبرت و دینت تو را سوگند مىدهم، بگو کیست آن کسى که مردم به زیارتش در ناحیه قصر ابن هبیره (کربلا) مىروند؟ آیا از اصحاب پیغمبر شما است؟
گفتم: نه، او امام حسین علیه السّلام پسر دختر پیغمبر ما است. به من بگو چرا این سؤال را کردى؟ گفت: دراینباره خبر غریبى دارم.
شاپور خادم هارون الرشید (لعین) شبى مرا طلبید. چون به نزد او رفتم، مرا برداشت و به خانه موسى بن عیسى که از خویشان خلیفه بود برد. دیدم بیهوش بر رختخواب افتاده است و در پیش رویش طشتى بود که تمام احشایش در آن ریخته بود و هارون در آن ایام او را از کوفه طلبیده بود. شاپور از خادم مخصوص موسى پرسید و گفت: این چه حالت است که در او مىبینم؟ گفت: یک ساعت پیش از این در نهایت صحت و خوشحالى بود و با ندیمان خود صحبت مىداشت و شخصى از بنى هاشم حاضر بود و گفت من علت شدیدى داشتم و به هرچه معالجه کردم، فایده نداد تا آنکه کاتب من گفت:
از تربت حسین علیه السّلام بردار و مداوا کن. چنین کردم و عافیت یافتم.
موسى گفت: هیچ از آن تربت پیش تو مانده است؟ گفت: بلى. پس فرستاد و قدرى از آن تربت آوردند. موسى گرفت و آن را از روى اهانت در نشیمنگاه خود استعمال کرد[1]. پس در همان ساعت فریاد کرد: النار، النار، آتش گرفتم طشت بیاورید چون طشت آوردند، اینها که در طشت است از او جدا شد. پس ندیمان پراکنده شدند و مجلس به ماتم مبدل گشت.
شاپور به من گفت: بیا ملاحظه کن، آیا چارهاى در علاج این مرد مىتوانى کرد؟
من چراغى طلبیدم و چون در طشت نظر کردم، دیدم که جگر و سپرز و دلش همه در طشت افتاده است. بسیار تعجب کردم و گفتم: هیچکس چاره این نمىتواند کرد جز عیسى علیه السّلام که مرده زنده مىکرد.
شاپور گفت: راست مىگوئى لیکن اینجا باش تا معلوم شود که حالش به کجا منتهى مىگردد. من شب نزد ایشان بماندم و در سحر به جهنم واصل شد.
راوى گفت: یوحنا با دین نصرانیت مدتى مىآمد و قبر حضرت سید الشهداء علیه السّلام را زیارت مىکرد و بعد از آن مسلمان شد و اسلامش نیکو گردید.
و این حکایت را در آخر جلد عاشر بحار نیز نقل نموده است.
شفاى از هر درد:
شیخ طوسى علیه الرحمه در کتاب امالى از مشایخ خود روایت کرده که محمد ازدى گفت: در مسجد جامع مدینه نماز مىگزاردم و پهلوى من دو نفر بودند، بر تن یکى از آنها جامه سفر بود. یکى از آنها به دیگرى گفت: که در تربت حسین علیه- السّلام شفا از هر دردى است و من مرضى داشتم و بهر دوا که معالجه کردم، عافیت نیافتم تا آنکه خوف هلاکت بر من مستولى شد و از خود ناامید شدم و نزد ما پیره زالى از اهل کوفه بود که به نزد من آمد، در وقتى که دردم نهایت شدت داشت و گفت: درد تو را هر روز در زیادتى مىبینم. گفتم: بلى. گفت: مىخواهى تو را معالجه کنم که از این مرض نجات یابى؟ گفتم: من به چنین چیزى بسى محتاجم. پس آبى در قدحى کرده و به نزد من آورد. چون آن آب را آشامیدم، صحیح شدم که گویا هرگز آزارى نداشتم. بعد از چند ماه آن زن نزد من آمد و او سلمه نام داشت. گفتم: تو را به خدا قسم مىدهم، آن دوا چه بود که به من دادى و خوب شدم؟ گفت: به یک دانه از این تسبیح که در دست دارم تو را دوا کردم. گفتم: این تسبیح چیست؟ گفت: خاک قبر امام حسین علیه السّلام است.
من به او گفتم: اى رافضیه مرا به خاک قبر حسین مداوا مىکنى؟.
آن زن خشمناک شد از پیش من رفت و در همان ساعت، آزار من عود کرد و چندان شدت به هم رساند که خوف هلاکت بر خود دارم.
خیلى عجیب است پس از دیدن این معجزه باهره که باید موجب هدایت و بصیرتش گردد و حق را بشناسد و پیروى کند، چگونه به گفتار خود هتک تربت مقدسه کرد و به حمد اللّه از برکات آن محروم و به همان درد سابق مبتلا گردید. آرى، «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً».
رؤیاى صادقه:
مرحوم حاج میرزا حسین نورى، در کتاب دار السّلام نقل فرموده که یکى از برادران من وارد منزل والده شده بود درحالىکه در جیب پائین او مهرى از تربت حضرت سید الشهداء علیه السّلام بود. پس والدهام او را زجر نمود و گفت تربت را در این جیب گذاردى بىادبى است و موجب استخفاف است و شاید در زیر رانت واقع شود و شکسته گردد. برادرم گفت: تا به حال دو مهر تربت در زیر رانهاى من واقع شده و شکسته گردیده. پس متعهد شد که بعد از این مهر تربت را در جیب پائین نگذارد.
پس والد علامهام بعد از چند روز دیگر، درحالىکه از این قضیه اطلاعى نداشت در عالم واقعه چنین دیده بود که حضرت سید الشهداء علیه السّلام در کتابخانه ایشان وارد شد و در نزد او نشسته و اظهار مهربانى بسیارى با ایشان نمود و فرمود: که پسران خود را بطلب تا ایشان را جایزه و خلعت دهم. و والد را پنج پسر بود، پس همه را خواند و در جلوى آن حجرهاى که حضرت تشریف داشتند ایستادند. و در نزد آن حضرت پارچهها گذاشته شده، پس یکیک را حضرت مىطلبید و پارچهاى به عنوان خلعت به او مىداد چون نوبت به آن برادرم که مهر تربت در جیب پائین قبایش گذارده بود رسید، آن حضرت نظرى غضب آلود به او نموده رو به جانب والد فرمود: که این پسر، دو مهر از تربت مهر مرا در زیر رانش گذارده و شکسته، پس آن حضرت او را مانند برادران دیگر در اندرون حجره نطلبید و خلعتش را نیز به خوبى آنها نداد، بلکه قاب شانهاى از ترمه در بیرون حجره از براى او انداخت. پس و الدم خواب را براى والدهام نقل نمود.
والده قضیه خود را با آن برادرم، از براى ایشان ذکر کرد پس والد، از صدق رؤیاى خود تعجب بسیار نمود.
*** و چون ختم مباحث این کتاب به نام مقدس سید الشهداء علیه السّلام که رحمت واسعه خدا است، واقع شده، امید است از برکات آن حضرت، خداوند توفیق توبه از گناهان گذشته و حفظ خود از تکرار آنها در آتیه عنایت فرماید.
اللهم اغفر لنا ما سلف من ذنوبنا و اعصمنا فى ما بقى من عمرنا بحق الحسین و اخیه وجده و ابیه و امه و بنیه صلوات اللّه علیهم اجمعین و لعنة اللّه على اعدائهم الى یوم الدین.[2]
منبع: گناهان کبیره ؛ ج2 ؛ ص389- 395.
- يكشنبه ۲۴ آبان ۹۴
- ۲۱:۳۱
- ۱۱۱۲
- ۰