خداوند منان در سوره تحریم : آیه 8 به بندگانش امر مینماید که توبه نصوح کنید:
یااَیهَا الذینَ آمَنُوا تُوبَوا اِلَی اللّهِ تَوْبَةً نصوحاً عَسَی رَبُّکمْ اَنْ یکفِّرَ عَنْکمْ سَیئاتِکمْ
ای کسانی که ایمان آوردید، به سوی خداتوبه کنید، توبه ای نصوح، امید است پروردگارتان گناهانتان را ببخشد.
ترجمه آیه به نظم
الا مومنان چون به یکتا اله بخواهید توبه کنید از گناه
نمایید توبه به اخلاص تام خلوصی برازنده آن مقام
بود آنکه مخفی بدارد خدا گناهی که کردید روی خطا
درآرد خداتان به باغ جنان که جویست ز یر درختان آن
معنی توبه نصوح در روایات
رسول خدا (صلی الله تعالی علیه و آله ) در معنى نصوح فرمود:
اَنْ یَتُوبَ التّائبُ ثُمَّ لایَرْجِعُ فى ذَنبٍ کَما لایَعُودُ الْلَّبَنَ اِلَى الضَّرْع .
توبه کننده هرگز به گناه باز نمى گردد چنانچه شیر به پستان باز نمى گردد.[1]
آقا امام صادق (علیه السلام ) هم در تفسیر، واژه نصوح را چنین فرموده اند :
هَوَ الذَّنْبُ الذّى لایَعُودُ فیهِ اَبَدا .
آن گناهى است که بنده هرگز به آن باز نگردد.[2]
آقا امام هادى (علیه السلام ) در معنى نصوح فرمود:
اَنْ یَکُونَ الباطِنَ کالطّاهِر وَ اَفضَلُ مِنْ ذلِک .
توبه نصوح آن توبه ایست که باطن انسان مانند ظاهر و بهتر از ظاهر باشد.[3]
4 وجه در تفسیر توبه نصوح از زبان علامه مجلسی ره
مرحوم علامه مجلسى رضوان الله تعالى علیه در شرح کافى در معنى توبه نصوح چند وجه از مفسرین نقل نموده .
1. توبه خالص و پاک براى رضاى خدا یعنى فقط به منظور مخالفت امر خدا از گناه پشیمان شده باشد نه از ترس جهنم یا طمع به بهشت باشد (زیرا پشیمانى از گناه براى ترس از دوزخ توبه نیست .)
2. توبه اندرز بخش که مردم را بمانند خود تشویق کند یعنى حال او در توبه طورى باشد که آثار توبه او را ببینند و به توبه مایل شوند و با این عمل خود دیگران را نصیحت کرده و به توبه کردن دلالت و راهنمائى نموده یا اینکه توبه اندرز کننده صاحبش باشد یعنى گذشته خود را اصلاح نماید و از هر گونه گناه کنده شود و تا آخر عمر پیرامون هیچ گناهى نرود.
3. توبه رفو کننده (از نصاحت بمعنى خیاطت باشد) یعنى توبه اى که بوسیله آن هرچه از پرده دیانت پاره شده است دوخته شود و توبه کننده را با اولیاء خدا و دوستان او به هم گرد آورد.
4. نصوح صفت توبه کننده مى باشد یعنى توبه شخص که نصیحت کننده خودش باشد به آن توبه به این معنى که بر وجه کامل توبه کند که تمام آثار گناه را از دل ریشه کن سازد به وسیله اینکه خود را در توبه ریاضت آب کند (یعنى با ریاضت هر گناهى که با بدن کرده و گوشت بدنش از گناه روئیده آب کند) و تیرگى گناهان را از آن بزداید و به پرتو حسناتش بیارآید.
داستان توبه نصوح
در کتاب انوار المجالس صفحه 432 داستان شخصی بنام نصوح وجود دارد که بعضى گفته اند آیه شریفه : تُوبُوا اِلَى اللّه تَوْبَةً نَصُوحا اشاره به توبه این شخصى است .
(نَصوح ) مردى کوسج (بى ریش ) و مانند زنان داراى دو پستان بود او در یکى از حمامهاى زنانه آن زمان کارگرى مى کرده ، و شستشوى این زن و آن زن را به عهده داشته .
نصوح به اندازه اى چابک و تردست بوده است که همه زنها مایل بودند کارشان را او عهده دار شود، خورده خورده آوازه نصوح ، بگوش دختر پادشاه وقت رسید، میل کرد که وى را از نزدیک ببیند.
فرستاد حاضرش کردند، همینکه دختر پادشاه وضعش را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت ، روز بعد دستور داد حمامى را خلوت کنند و از ورود اشخاص متفرقه بآنجا جلوگیرى نمایند. سپس نَصوح را بهمراه خود بحمام برد و تنظیف خودش را به او محول نمود.
از قضا دانه گرانبهائى از دختر پادشاه ، در آنحمام مفقود گشت از این پیش آمد دختر پادشاه در غضب شد و به دو تن از خواصش فرمان داد که همه کارگران را تفتیش و بازرسى کنند، تا بلکه آن دانه گرانبها پیدا شود. طبق این دستور ماءمورین ، کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند. هینمکه نوبت به نَصوح رسید، با اینکه آن بیچاره روحش خبرنداشت ولى از اینجهت مى دانست که اگر تفتیشش کنند کارش به رسوائى کشیده خواهد شد به خاطر همین هم حاضر نشد که تفتیشش کنند. لذا به هر طرف که ماءمورین مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او به آنها اینطور نشان مى داد که دانه را او ربوده و از این نظر ماءمورین براى دستگیرى او اهمیت بیشترى قائل بودند.
نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را در میان خزانه حمام پنهان کند ناچار خودش را بداخل خزانه رسانید، و همینکه دید ماءمورین براى گرفتنش به خزانه وارد شدند و فهمید که دیگر کارش تمام است و الا ن است که رسوا شود، بخداى متعال از ته دل توجه عمیقى نمود و از روى اخلاص از کرده هاى خود توبه کرد و دست حاجت بدرگاه الهى دراز نمود و از او خواست که از این غم رسوائى نجاتش دهد.
به مجرّد اینکه نصوح حال توبه و استغفار پیدا کرد و از کرده خود پشیمان گشت ، ناگهان از بیرون حمام صدائى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید چون دانه پیدا شد. پس ، از او دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهى را بجا آورده از خدمت دختر مرخص شد و به خانه خود رفت و هر چه مال که از راه گناه در آورده بود، همه را بین فقراء قسمت کرد و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند دیگر نمى توانست در آن شهر بماند. و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج شده و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود، سکونت اختیار نمود، و بعبادت خدا مشغول گردید.
اتّفاقا شبى در خواب دید کسى به او مى گوید: اى نصوح چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است ؟!
تو باید طورى کنى که گوشتهاى بدنت بریزد، همینکه نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهاى گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتها بکاهاند.
این برنامه را نصوح مرتبا عمل کرد، تا پس از مدّتى که گذشت در یکى از روزها همانطوریکه مشغول به کار بود چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا مى کند، از این امر به فکر فرو رفت . که آیا این میش از کجا آمده و از آن کیست ؟! تا آنکه عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از چوپانى فرار کرده و به اینجا آمده پس بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود و باو تسلیمش نمایم ، لذا رفت و آن میش را گرفت و درجائى پنهانش کرد، و از همان علوفه و گیاهان که خود مى خورد بآن نیز مى خورانید تا اینکه صاحبش آید و از او مواظبت هم میکرد که آن میش گرسنه نماند. چونکه چند روزى بهمین منوال گذشت آن میش به فرمان الهى به تکلم و حرف آمد و گفت :
اى نصوح خدا را شکر کن که مرا براى تو آفریده سپس از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش مى خورد و عبادت مى کرد تا موقعیکه اتفاقا عبور کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند به آنجا افتاد. همینکه نصوح را دیدند از او آب خواستند.
نصوح گفت : شماها ظرفهایتان را بیاورید تا من به جاى آب شیرتان دهم مردم ظرف مى آوردند و نصوح آنها را از شیر پرکرده به آنان رد مى کرد و به قدرت الهى هیچ از آن کم نمى شد بدین وسیله نصوح آن گروه را از تشنگى نجات داد. بعدا راه شهر را بآنها نشان داد.
کاروانیان راهى شهر شدند و هریک از مسافرین در موقع حرکت در برابر خدمتى که آقاى نصوح به آنان کرده بود احسانى نمودند و چون راهى که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکتر بشهر بود. آنها براى همیشه آمد و رفت خود را از آنجا قرار دادند. بتدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند. آنها نیز ترک راه قدیمى نموده همین راه را اختیار کردند. قهرا این رفت و آمدها درآمد سرشارى براى نصوح تولید مى نمود، و او از محل این درآمدها بناهائى ساخت و چاهى احداث کرد و آبى جارى نمود و کشت و زراعتى بوجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سکونت داد، و بین آنها بساط عدالت را مقرر فرمود و برایشان حکومت مى کرد و جمعیتى که در آن محل سکونت داشتند همگى به چشم بزرگى بر نصوح مى نگریستند.
رفته رفته آوازه و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود، رسید. از شنیدن این خبر به شوق دیدنش افتاد لذا دستور داد تا وى را دعوت بدربار کنند. همینکه دعوت پادشاه به نصوح رسید اجابت نکرد و گفت مرا با دنیا و اهل دنیا کارى نیست . و از این رفتن به دربار عذر خواست مامورین وقتى سخن نصوح را به پادشاه زدند بسیار تعجب کرد واظهار داشت حال که او براى آمدن عذر دارد پس چه خوب است ما نزد او رویم و قلعه نوبنیادش را مشاهده کنیم . لذا با خواصش بسوى اقامتگاه نصوح حرکت کردند.
همینکه به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیر و به زندگانى وى خاتمه دهد، پادشاه بدرود حیات گفت .
این خبر به نصوح رسید دانست که وى براى ملاقات او از شهر خارج شده لذا در تجهیزات و مراسم تشییع جنازه اش شرکت کرد، و آنجا ماند تا به خاکش سپردند و از این رو که پادشاه پسرى نداشت ارکان دولت مصلحت را در این دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس چنان کردند و نصوح را به زور به پادشاهى منصوب کردند.
نصوح هم چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانید و بعد هم با همان دختر پادشاه که قبلا گفتیم ازدواج کرد. چون شب زفاف رسید و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت ، چند سال قبل از این به کار شبانى و چوپانى مشغول بودم و میشى از من گم شده بود و اکنون آن را در نزد تو یافته ام ، مالم را به من رد کن .
نصوح گفت : همینطور است الا ن امر مى کنم به تو میش را تسلیم کنند. شخص تازه وارد بار دیگر گفت چون میش مرا نگهدارى کردى هرآنچه از شیرش را خورده اى بتو حلال باد ولى آن مقدار از منافعى که به تو رسیده نیمى از آنِ تو باشد، باید نیم دیگرش را به من تسلیم دارى .
نصوح دستور داد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد نصفش را به وى بدهند و منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بالمناصافه بینشان تقسیم کنند سپس از چوپان معذرت خواهى کرد تا بلکه زودتر برود. در آن موقع شبان گفت : اى نصوح فقط یک چیز دیگر مانده که هنوز قسمت نشده ؟! نصوح پرسید کدام است ؟!
چوپان گفت همین دختریست که به ازدواج خود در آوردى چون آن هم از منفعت میش من است .
نصوح گفت : چون قسمت کردن او، مساوى با خاتمه دادن به حیات وى است بیا و از این امر درگذر؟ شبان قبول نکرد باز گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم ، تا از این امر درگذرى ، این مرتبه هم قبول نکرد. نصوح اظهار داشت تمام دارائى خود را مى دهم تا از این امر صرف نظر کنى ، باز نپذیرفت . ناچار جلاّد را طلبید و گفت : دختر را به دو نیم کن . سپس جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر زند دختر از وحشت لرزید و جزع کرد و از هوش رفت .
در این هنگام شبان جلو جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت بدان نه من شبان و نه آن میش است بلکه ما هر دو ملکى هستیم ، که از براى امتحان تو فرستاده شده ایم ، سپس در آنموقع ، میش و چوپان هر دو از نظر غائب شدند. نصوح شکر الهى را بجا آورد و پس از عروسى تا مدتى که زنده بود عبادت و سلطنت مى کرد .
نتیجه داستان:
از این داستان نتیجه مى گیریم ، اگر کسى توبه کند خداوند متعال امور دنیا و آخرت او را اصلاح خواهد کرد و دعایش را مستجاب مى کند و او را در بین مردم و ملائکه عزیز و سربلند مى نماید و بزرگترین پاداش را بعد از امتحان در دنیا و آخرت به او عنایت مى نماید.
شعر 1
الهى چه سازم پناهى ندارم
به جز توبه و گریه راهى ندارم
زهر سو گرفته مرا خوف و خشیت
به جز غصّه و غم سپاهى ندارم
برى هستم از کفر و از شرک و طغیان
به جز ذات پاکت پناهى ندارم
زکردار بد رفته بس آبرویم
به نزد تو جز روسیاهى ندارم
به آتش همه سوخته خرمن من
به بستان عمرم گیاهى ندارم
زافعال خود آنقدر شرمسارم
که نزد کسى عزّوجاهى ندارم
شعر 2
اى خالق زمین و زمان حىّ لایزال
من بنده ذلیل و تو معبود ذوالجلال
ازدرد دل چه آرمت اى خانه دار دل
احوال خود چه گویمت اى خانه سازحال
ره یافتن بسوى تو فعلى بود یسیر
پى خواستن به کنه تو امرى بود محال
بى حضرت تو حدّ سخن نیست بنده را
جز صحبت از امید و حکایت ز انفعال
در حیرتم از اینکه چه گویم تو را جواب
یا رب اگر به عدل نمائى ز من سئوال
یاد عدالتت کندم پر ز اضطراب
فکر عنایتت کندم خالى از ملال
عفوت فزون تر است ز عصیان من اگر
عصیان من فزون بود از ماله المثال
یا رب هم از تو میطلبم بهر خود شفیع
بى اذن تو که را به شفاعت بود محال
ترسم دو روز فانى دنیایم افکند
در آتشى که هیچ نباشد در آن زوال
من آمدم براى تجارت در این جهان
سرمایه رفت از کف و من خالى از خیال
یا رب کرم ز هر صفتى بهتر است و من
جز بهترین صفت ندهم در تو احتمال
عاصى چه من نباشد و چون تو کریم نیست
در پیش عفو تو گنه من عظیم نیست
- يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵
- ۰۲:۱۶
- ۱۴۴۰۴
- ۸