حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند:
الاعتِبارُ یُثمِرُ العِصمَةَ .
عـبـرت گـرفتن ، مـصونیت (از گناه و خطا) مىآورد . (غرر الحکم : 879 منتخب میزان الحکمة : 356)
داستان ذیل بسیار آموزنده و عبرت انگیز است، آن را نقل می کنیم تا شاید برخی از دخترها عبرت بگیرند!!!
شماره تلفنش را یکی از هم کلاسی هایم به من داد و گفت: فرزاد، پسرخاله ام است و خیلی مغرور است بیا و به طور ناشناس با او تماس بگیر و اذیتش کن تا دلم خنک شود! متاسفانه من که تازه گوشی تلفن همراه خریده بودم و ذوق و شوق داشتم بدون توجه به عواقب این کار اشتباه و از روی مسخره بازی به تلفن پسر غریبه زنگ زدم. فرزاد پس از چند بار تماس تلفنی، گفت: اگر شجاعت نداری و می ترسی خودت را نشانم بدهی پس چرا زنگ می زنی؟
دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد افزود: من حماقت کردم و شوخی شوخی دلباخته پسری شدم که بعدا فهمیدم پسرخاله هم کلاسی ام نیست و قبلا سر او نیز کلاه گذاشته است. ولی وقتی در این باره از فرزاد توضیح خواستم که چرا به هم کلاسی ام نامردی کرده ای؟ او با چرب زبانی تمام تقصیرها را به گردن دوستم انداخت و گفت: واقعا قصد ازدواج داشتم اما این دختر لیاقت ندارد و...!من با آرامشی که در صدای این پسر جوان حس می کردم و با علاقه قلبی که به او داشتم خام شدم و حدود ۳ ماه با او در ارتباط بودم تا این که یک روز غروب به بهانه جشن تولدش مرا به خارج از شهر برد و با وعده ازدواج و توسل به زور مورد آزار و اذیت قرار داد! از آن به بعد حتی هروقت در پارک قرار ملاقات می گذاشتیم و هم دیگر را می دیدیم با این ادعا که یک نخود تریاک می تواند از نظر عصبی آرامم کند چند بار از این مواد لعنتی در چای و نوشیدنی حل کرد و به خوردم داد. ولی چون واقعا دوستش داشتم نمی خواستم او را از دست بدهم و به همین خاطر با اشتباهی بزرگ، به خواسته هایش تن دادم. اما خیلی زود فهمیدم به بیراهه رفته ام چون با مشکلی که برایم به وجود آمده بود نگرانی خاصی داشتم و دیگر نمی توانستم به این ارتباط شوم ادامه بدهم. من از فرزاد خواستم هرچه سریع تر تکلیفم را روشن کند ولی او خیلی خونسرد در حالی که چاقویی را نشانم داد گفت: تکلیف تو از روز اول هم روشن بود بهتر است بروی و گورت را گم کنی در غیر این صورت نمی گذارم یک روز خوش ببینی و...!با شنیدن این جملات تهدیدآمیز دنیا روی سرم خراب شد و تصمیم گرفتم موضوع را به مادرش خبر بدهم اما پیرزن با چشمانی اشک بار نگاهم کرد و پرسید: تو چندمین دختری هستی که فریب این آدم احمق را خورده ای؟ از دست این پسر ناخلف خسته شده ام و نمی دانم به خاطر این خطاهایش چه جوابی به همسر و دختربچه اش بدهم؟ پیرزن با آه و ناله مرا نفرین کرد و تازه فهمیدم چه ساده و راحت فریب خورده ام و حیثیتم را به باد داده ام.دختر جوان افزود: نمی توانم در این باره چیزی به مادرم بگویم چون او بعد از مرگ پدرم هر کاری که از دستش برمی آمده، انجام داده است و اگر چنین حرف هایی را بشنود سکته می کند، ولی من حالا چه کنم...!
منبع:http://1000tarh.blogfa.com
- شنبه ۱۹ تیر ۹۵
- ۲۱:۵۵
- ۲۷۶۲
- ۳