چند راهزن در یکى از مناطق غرب به راهزنى مشغول بودند. روزى به شخصى رسیدند و او را دستگیر کردند و اموال او را به سرقت گرفتند. سرانجام او را به درختى بستند و آماده کشتن او شدند.
مرد بیچاره گفت : شما که اموال مرا گرفته اید، پس کشتن من براى شما چه سودى دارد؟ بدانید که من شخصى هستم مزدور، بدون من فرزندان کوچک من در سختى ، زندگى را خواهند گذرانید؛ از همین الان من با خداى خود عهد مى کنم که مال را بر شما حلال کنم و با کسى نگویم و به راه خود بروم .
دزدان گفتند: تو تا زمانى که در بند هستى چنین مى گویى ، ما سر تو را مى بریم ، چون از قدیم گفته اند سر بریده صدا ندارد.
مرد بیچاره گفت : من با شما عهد نبستم ، من با خداى خود عهد بستم که به کسى نگویم و مال را بر شما حلال کنم .
سارقین خندیدند و گفتند: اگر ما طالب مال حلال بودیم ، دزدى را شغل خود قرار نمى دادیم .
مرد گفت : با خدا و قیامت چه مى کنید؟
دزدان گفتند: آن که از قیامت خبر آورده کیست ؟ قیامتى وجود ندارد، و بالاخره آماده کشتن او شدند. دو کبک بر سر سنگى آواز مى خواندند، مرد بیچاره فریاد برآورده که اى پرندگان شما در قیامت شاهد من باشید که اینها مرا به ستم و ظلم کشتند.
- پنجشنبه ۳۱ تیر ۹۵
- ۰۱:۲۲
- ۹۳۱
- ۲