امام صادق (علیه السلام) دوستى داشت که همراه ملازم آن حضرت بود، روزى دوست همراه امام صادق (علیه السلام) در بازار کفاش ها عبور مى کرد و پشت سرش غلامى از اهل هند مى آمد، ناگاه آن دوست به عقب نگاه کرد و غلام را ندید، تا سه بار به پشت سر نگاه کرد و غلام را ندید، بار چهارم وقتى که او را دید، به او گفت : اى زنازاده ! کجا بودى ؟
امام صادق (علیه السلام) وقتى که این بدزبانى را از دوست خود دید، بر اثر ناراحتى دست خود را بلند کرد و بر پیشانى خود زد و به دوست خود فرمود: َ سُبْحَانَ اللَّهِ تَقْذِفُ أُمَّهُ قَدْ کُنْتُ أَرَى أَنَّ لَکَ وَرَعاً فَإِذَا لَیْسَ لَکَ وَرَع؛ «عجبا! به مادرش ، نسبت ناروا مى دهى ؟! من خیال مى کردم تو آدم عفیف و پرهیزکار هستى ، اکنون مى بینم چنین نیستى ».
دوست امام صادق (علیه السلام) عرض کرد: مادر این غلام از اهالى سند (هند) و مشرک است (بنابراین عقد اسلامى ندارند پس فرزند آنها زنازاده است ).
امام صادق (علیه السلام): آیا نمى دانى که هر امتى نزد خود داراى قانون ازدواجى است که به وسیله آن از زنا جلوگیرى کنند؟ بنابراین نمى توان به آنها زناکار گفت .
آنگاه امام صادق (علیه السلام) به دوست خود رو کرد و فرمود:ً تَنَحَّ عَنِّی از من دور شو!
روایت کننده مى گوید: دیگر آن دوست امام را ندیدم که همراه حضرت صادق (علیه السلام) راه برود، تا آن گاه که مرگ بین آنها جدایى افکند.
اصول کافى ، ج 2، ص 324، ح 5.
- شنبه ۱۹ تیر ۹۵
- ۰۶:۲۰
- ۸۵۹
- ۰